کریمی مشاور بیمه



روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز. و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

داستان کوتاه آموزنده

 


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و این دختر هم بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق،پسرت.

داستان کوتاه آموزنده


پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بر می خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با پنجره هایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود. با خود می گفت: اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم. یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد. راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

داستان کوتاه آموزنده


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد. وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم. - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری. بله دوستان به قول اشو زرتشت: خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.

داستان کوتاه آموزنده


پسر به دختر گفت: متن زیبایی است، تا من بروم آبی به صورتم بزنم تو آن را بخوان. در آن متن نوشته شده بود: خانم زرنگ! از این به بعد با هیچ پسری دوست نشو، اگر هم شدی، پیشنهاد رفتن به رستوران را قبول نکن! حالا این دفعه پول ناهار را حساب کن تا دفعه دیگر هوس دوستی با پسران و غذای مجانی نکنی! با این حال غذای خوشمزه ای بود. مرسی!

داستان کوتاه آموزنده


در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند.

داستان کوتاه آموزنده


پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیر زن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیر زن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟ خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی!


یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سر و صداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملا مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید. بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم. از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.

داستان کوتاه آموزنده


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی تاریخی! برای خوردن شام با هم نشسته بودند. در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها نگاه می کرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت: چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد؟ روزولت گفت: من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد. بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت: هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد. در این میان که چرچیل به هر دوی آنها می خندید بلند شد و گفت: دوستان هر دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره! روزولت گفت: چطوری؟ چرچیل گفت: نگاه کنید! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت: دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد.

داستان کوتاه آموزنده


از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد. استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!!! ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت. استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: آن زن، مادرم بود. حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد . تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت، تا این که یکی از مدیران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به یک میهمانی نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود. او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود. همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید، خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان، هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود؟

داستان کوتاه آموزنده

 


مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت: می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید: نام دختر چیست؟ مرد جوان گفت: نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند. پدر ناراحت شد، صورت در هم کشید و گفت: من مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود. با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم. مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم. تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی!!

داستان کوتاه آموزنده


ی وارد خانه یکی از ثروتمندان شد و به اتاقی که گاو صندوق در آن بود رفت. ناگهان چشمش به پلاکی افتاد که روی آن نوشته بود: دسته کوچکی را که کنار صندوق جنب جا کلیدی وجود دارد آهسته بکشید تا درب صندوق باز شود. ولی به محض این که آن دسته را کشید ناگهان تمام چراغ ها روشن شد و زنگ پر صدایی در ساختمان طنین انداخت. همین که خواست فرار کند، صاحبخانه را هفت تیر به دست مقابل خود دید. رو به صندوق کرده گفت: از ما که گذشت ولی این را بدون دروغگو دشمن خداست!

داستان کوتاه آموزنده


خانم های ایرانی اون دنیا هم از چونه زدن دست برنمی دارن. می گی نه ، نگاه کن: - خانم من فقط مامورم! به من گفتند بشمار، حالا هم شمردم. شما کلا ۱۱۰۳۰۵ رکعت دارید. - ولی من همه را خوندم. نمی شه یه کاریش بکنی؟! - دست ما نیست به خدا. ولی چشم؛ رُندش می کنم. ۱۱۰۵۰۰ خوبه؟ . - عجب گرفتاری شدیم. من می گم همه را خوندم. گرد نمی خواد بکنی. همونایی که خواندم را بهم بده. - عرض کردم. مبلتان چرمی بوده. یارو یافت آبادیه مبل ساز، چرمش را از چین وارد کرده. اینها ذبح شرعی نمی کنند. چرم حکم مردار را داشته و نجس بوده. شما می نشستی روش؛ حواستان نبوده دستتان عرق . - من این هایی که می گی اصلا حالیم نیست. من همه اش را خوندم. یک جایی اشتباه کردی. از جام تکان نمی خورم تا درستش کنی! - ببینید خانم فیلمش هست. ما از لحظه لحظه اعمالتان فیلم گرفتیم. ببینید. - ای خدا مرگم بده. این چیه؟!! - بگذارید رد کنم اینجاش را. خب. همین جا. ببین خانم اینجا که زوم کردم رو مبل نشستید و . - این منم؟ - بله خانم. این هم همان مبلیه که . - چقدر چاق افتادم اینجا!!!! - چه عرض کنم؟ می توانم کمی کنتراستش را بیشتر کنم ولی نرم افزارم قفل شکسته است!! اسکیل را عوض نمی کند! - آقا میشه این عکس را برام بریزی؟ خدا از حسابرسی کمت نکنه. - فلش دارید همراتان؟ - چه حرفی می زنیا! من تازه یک ساعت پیش از قبر درآمدم. فلشم کجا بود؟ نمی شه بریزی رو سی دی؟! - سی دی خام ندارم. بریزم ته این سی دی؟ طوری نیست؟ اعمال یک بابایی است که در جنینی تلف شد. باقی سی دی خالیه. - جا میشه؟ - آره بابا. هر سی دی جهان آخرت ۷۰۰۰ گیگ جا دارد. - پس قربون دستت یک موزیکی چیزی هم بریز تهش!! - باشه. یک تکنوازی صور اسرافیل دارم، جدید. حالشو ببر!

داستان کوتاه آموزنده


در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا بیا شرط بندی کنیم اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی، در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا نصر الدین گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!

داستان کوتاه آموزنده


از مردی که صاحب یکی از بزرگترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است، پرسیدند: راز موفقیت شما چه بوده؟» او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمی‌شناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: به جای گدایی کردن، بیا با هم معامله‌ای کنیم. پرسیدم: چه معامله‌ای .!؟ گفت: ساده است، یک بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم. گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم .!؟ - بیست پوند چطور است؟ - شوخی می کنید؟! - بر عکس، کاملا جدی می گویم. - جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم! او همانطور قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید! گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد. گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب️ تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟ لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟ گفتم : بله، درست فهمیده‌اید. گفت: عجیب است که تو حسابی ثروتمند هستی، اما داری گدایی می‌کنی.! از خودت خجالت نمی‌کشی .!؟ گفته‌ی او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از بدو تولد به همراه داشت. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز کنم .

داستان کوتاه آموزنده


به این 2 داستان توجه کنید: داستان اول: روزی در دفتر یک وکیل نشسته بودم که با بزرگترین سارق حرفه ای آشنا شدم؛ ازاو پرسیدم: چگونه به اینجا رسیدی؟ با تبسمی گفت: سببش مادرم بود. گفتم: چگونه؟ گفت: چهارم ابتدایی بودم و روزی از مدرسه بازگشتم در حالی که مداد سیاهم گم شده بود. هنگامی که مادرم فهمید، سخت مرا تنبیه کرد و مرا غیر مسوول وبی حواس خطاب کرد. آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم؛ و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه ام را عملی کردم و هر روز یک دو مداد کش می رفتم تا اینکه تا پایان ترم از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم. ابتدای کار، خیلی با ترس اینکار را انجام می دادم ولی کم کم بر ترس غلبه پیدا کردم و ازنقشه های زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستام می یدم وبه خودشان می فروختم. بعد از مدتی اینکار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر توسعه دادم. خلاصه آن سال برایم تمرین عملی ی حرفه ای بود تا اینکه سارق حرفه ای شدم. داستان دوم: پسرم دوم دبستان بود روزی از مدرسه بازگشت در حالی که مداد سیاهش را گم کرده بود، گفت: مدادم را گم کردم. گفتم: خوب چکار کردی بدون مداد؟ گفت: از دوستم مداد گرفتم. به او گفتم: خوبه ،دوستت از تو چیزی نخواست؟ خوراکی چیزی ؟ گفت :نه چیزی از من نخواست. گفتم: پس او سود زیادی از نیکیهای خود زیادی کرد. تو چرا اینقدر نیکی جمع نکنی؟ گفت: چگونه من هم نیکی جمع کنم؟ به او گفتم دو مداد می خریم یکی برای خودت ودیگری برای کسی که ممکن مدادش گم شود وآن را (مداد نیکیها) می نامیم. اون مداد را برای کسی که مدادش گم شود سر زنگ درس می دهی و بعد از پایان درس پس می گیری. پسرم خیلی شادمان شد و شادیش بعد از عملی کردن این پیشنهاد چند برابر شد، طوریکه در کیفش تا شش مداد بر می داشت که به نفرات بیشتر کمک کند و عجیبتر آنکه سطح علمی درسش بسیار رشد کرد وعلاقه اش به مدرسه چند برابر شد و ستاره کلاسش شد بطوریکه همه او را صاحب مدادهای ذخیره می شناختند؛و همیشه از او کمک می گرفتند. حالا بزرگ شده و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفته و تشکیل خانواده داده و اکنون صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهرمان است! نکته! در تربیت فرزندانمان خیلی مراقب رفتارمان باشیم و موقعیتهای ناخوش را به خوبی به موقعیت خوب تربیتی تبدیل کنیم!!

داستان کوتاه آموزنده


ﺩﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞ ﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣ‌ﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻭﻟ: ﺩﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﻠ ﺧﻮﺑ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﻪ ﻃﻮﺭ؟» ﺩﻭﻣ: ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘ ﺭﺳﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﻘﻪ ﺷﺎﻡ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺩﻗﻘﻪ ﺭﻓﺖ و افتاد رو تخت ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﺑﻪ ﺗﻮ ﻪ ﺟﻮﺭ ﺬﺷﺖ؟» ﺍﻭﻟ: ﺧﻠ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘ ﺭﺳﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻔﺖ ﻪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻪ ﺩﻭﺵ ﻣ‌ﺮﻡ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﻋﻮﺽ ﻦ ﺑﺮﻢ ﺑﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﻪ ﺧﻮﺭﺩﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺎﺩﻩ ﺑﺮﺸﺘﻢ ﻭ ﻭﻗﺘ ﺭﺳﺪﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺎ ﺮﺩ.» از قرار، همسران این دو خانم نیز همکار هم بودند و داشتند درباره دیشب صحبت می‌کردند. ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟ: ﺩﺮﻭﺯﺕ ﻪ ﻃﻮﺭ ﺬﺷﺖ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺩﻭﻣ: ﻋﺎﻟ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘ ﺭﺳﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﺰ ﺁﺷﺰﺧﻮﻧﻪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺷﺎﻡ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﺍﺑﺪﻡ. ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﻪ ﺟﻮﺭ ﺑﻮﺩ؟» ﺷﻮﻫﺮ ﺍﻭﻟ: ﺭﺳﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﺎﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻮﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮ ﺮﺩﺍﺧﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻦ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻢ ﺑﺮﻢ ﺑﺮﻭﻥ ﺷﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﻢ. ﺷﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺮﻭﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻢ ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺎﺩﻩ ﺑﺮﺮﺩﻢ. ﻭﻗﺘ ﺭﺳﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻪ ﺑﺮﻕ ﻧﺪﺍﺭﻢ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻨﺪ ﺗﺎ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻦ ﻨﻢ.»

داستان کوتاه آموزنده


معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید تمام و کمال انشای یکی از آن دانش آموزان است. با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت می کشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم. اکنون قلم به دست می گیرم و انشای خود را آغاز می کنم. البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد. من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودناین است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است. هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد؛ بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم. ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد. مثلا در مورد همین ازدواج!! وقتی گاوی که پدر خانواده است می خواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند. هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست. گاوها آنقدر عاقلند که می دانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند!! گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند. شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟ گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند. تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟ آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند؟ یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! هیچ گاوی غمباد نمی گیرد. هیچ گاوی رشوه نمی گیرد. هیچ گاوی اختلاس نمی کند. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد. هیچ گاوی خیانت نمی کند. هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند. هیچ گاوی دروغ نمی گوید. هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد؛ در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد. هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد هیچ گاوی. گاو خیلی فایده ها دارد. لباس ما از گاو است غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه . ولی با همه منافع یاد شده هیچ گاوی نگفت : من . بلکه گفت: مـــــــــااااااا اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم، دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند. اما به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست!

داستان کوتاه آموزنده


پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود. اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداخت و سگ او را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد. یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟ این وحشت سراپا وجودش را گرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند. لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد. روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند. ماموران طبق دستور کار کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشت خواب کرد . یک شبانه روز گذشت ماموران آمدند تا لاشه های مرد را بیرون کنند و با دیدن صحنه متعجب شدند و نزد شاه رفته گفتند: این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است. او در دهن سگ نشسته دندان سگ به مهر بسته! شاه به شتاب آمد تا صحنه را بیبیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟ مرد گفت: ده سال نوکری تو کردم این شد عاقبتم.! فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید .!

داستان کوتاه آموزنده


پسرک با صدایی لرزان گفت: بابا پس فردا از طرف مدرسه می برن اردو ده هزار تومن پول بهم میدی؟؟ بابا سرشو بلند نکرد؛ با صدای آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر می برم. پسر با وعده شیرین پدر خوابید. صبح رفت کنار پنجره. باران ریز و تندی می بارید. قطره های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتند. بند دل پسرک پاره شد . باخود گفت: تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمی شه. حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود.

داستان کوتاه آموزنده


"ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺩﻟﺘﻨ می کرد ﻭ نمی توانست ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ؛ ﺑﻪ ﺭﺲ ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﻔﺖ: ﺑﺎ با لباس مبدل و ﺑﺼﻮﺭﺕ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺑﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻠﺖ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﻢ. ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺤﺎﻓﻆ ﻣﺨﺼﻮﺻﺶ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﻫﻨﺎﻡ ﺸﺖ ﻭ ﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﻩ ﺍﻭ نمی کنند! ﻭﻗﺘ ﻧﺰﺩﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﺮﺩﻧﺪ، " ﻣﺮﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ " ﻓﻮﺕ ﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺪﺗ ﻧﺰ ﺍﺯ ﻣﺮ ﺍﻭ می گذرد. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣ ﻪ ﺑ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ می شدند، ﺮﺳﺪﻧﺪ: ﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤ ﻨﺪ؟ ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ: ﺍﻭ ﻓﺮﺩ ﻓﺎﺳﺪ، "ﺩﺍﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ" ﻭ "ﺯﻧﺎﺎﺭ" ﺑﻮﺩ! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﻤ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺮﻪ ﻭ ﺷﻮﻥ ﺑﺴﺎﺭ ﺮﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻨﺪ ﺍ ﻭﻟ ﺧﺪﺍ! ﺗﻮ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﻦ ﻭ ﻧﻮﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩ!!. ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ می دهم ﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﻦ" ﻫﺴﺘ!. "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻔﺖ: ﻄﻮﺭ می گویی ﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻨﻦ ﻭ ﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ می گویند؟! ﺯﻥ ﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻨﻦ ﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﻨﺸ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﺴﺘﻢ. ﺳﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷ می رفت ﻭ ﻫﺮ ﻘﺪﺭ می توانست ﻣﺸﺮﻭﺏ می خرید و می آورد ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﻣﺭﺨﺖ ﻭ می گفت: ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﻤﺘﺮ ﺷﺪ؛ ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ" می رفت ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻮﻝ می داد ﻭ می گفت: ﺍﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺴ ﺬﺮﺍ ﻧﻦ!! ﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮمی گشت ﻭ می گفت: ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﺎﺏ ﻨﺎﻩ ﻭ ﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﺸﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﺮ ﺷﺪ!! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ می کردم ﻭ می گفتم: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﺮ ﻓﺮ می کنند ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭ ﺯﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺴ "ﻏﺴﻞ" ﻭ "ﻔﻨﺖ" ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ می گفت: ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺖ ﻭ ﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ!!! ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ "ﻣﺸﺎﺦ" ﻭ ﺑﺰﺭﺎﻥ ﻣﻤﻠﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﺜﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﺰﺕ ﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﺮﺩﻧﺪ!!.

داستان کوتاه آموزنده


روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد تا او را امتحان کند. او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت. هر کاری که می توانست انجام داد تا او را عصبانی کند. اما بودا هیچ حرکتی نکرد. فقط رو به مرد کرد و گفت: می توانم از تو سوالی بکنم؟ مرد گفت: بله. بودا گفت؟ اگر کسی هدیه ای به تو بدهد و تو آن را نپذیری ، این هدیه متعلق به کیست؟ مرد گفت: معلوم است متعلق به خود کسی است که آن هدیه را بخشیده است. بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن سخنان نادرست شما اجتناب کنم، همه ی این حرفها مال خودتان خواهد بود!!!

داستان کوتاه آموزنده


عقابی داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکسی هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود. کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگر بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند. حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ ، آنها عقابند از گرسنگی خواهند مرد؛ اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. نکته! از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم. مثل عقاب زندگی کنیم.

داستان کوتاه آموزنده


روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می رفت که ناگهان عزرائیل را دید. او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید. زیرا چهره ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود. آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او را به سرزمین دوری بفرستد. حضرت سلیمان فرمود: دلیل این درخواست تو چیست؟ آن مرد گفت: ای پیامبر من از موضوعی به شدت می ترسم و می خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود. امروز عزراییل با خشم به من نگاه کرد. بر اثر آن وحشت کردم و اینک به محضر شما پناه آورده ام. از تو تقاضا دارم که به باد فرمان بدهی که مرا از اینجا شهر به جایی دور در هندوستان ببرد تا از چنگ عزراییل رهایی یابم. حضرت سلیمان قبول کرد و به باد دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد. باد را فرمود تا او را شتاب برد سوی خاک هندستان بر آب باد مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد. مرد آسوده خاطر شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید. اما این بار با چهره ای خندان. تعجب کرد و رفت جلو و گفت: من تو را می شناسم. تو عزرائیلی. اما این بار بر خلاف دفعه ی قبل خندانی. می توانم دلیلش را بپرسم؟ عزرائیل گفت: آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا. زیرا در نامه ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان. من تعجب کردم و به خداوند گفتم: خدایا، من چگونه جان این مرد را بگیرم؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده ام گرفت. حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم. چون به امر حق به هندستان شدم دیدمش آنجا و جانش بستدم

داستان کوتاه آموزنده


روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.

داستان کوتاه آموزنده


تمام مردم ده کوچک ما خانوم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد. مردم می گفتند: جالبه. شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمیده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره! این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد! پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!

داستان کوتاه آموزنده


بقالی زنی را دوست می داشت. با کنیزک خاتون پیغام ها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت. کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت: بقال سلام می رساند و می گوید که بیا تا با تو چنان کنم! گفت: به این سردی؟ گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است. باقی دردسر است!

داستان کوتاه آموزنده


در بیمارستانی، زن و شوهری مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر، کم کم با وضیعت زندگی آن ها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه اشان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود بزودی برمی گردیم. چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود، ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین آنها بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از این جور بازی ها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

داستان کوتاه آموزنده


مردی دختر سه ساله ای داشت. روزی به خانه آمد دید دختر سه ساله اش گران ترین کاغذ کادوی کتابخانه اش را برای زینت یک جعبه کودکانه هدر داده است. مرد بسیار عصبانی شد و دختر کوچکش را تنبیه کرد. دختر هم با گریه به بستر رفت و خوابید. روز بعد وقتی که مرد از خواب بلند شد؛ دید که دخترش بالای سرش نشسته و می خواهد این جعبه را به او هدیه بدهد و مرد تازه متوجه شد که امروز روز تولد اوست و دخترش کاغذ را برای کادوی تولد او مصرف کرده است. با شرمندگی دختر کوچکش را بوسید و جعبه را از اوگرفت و باز کرد. اما متوجه شد که جعبه خالیست. دوباره مرد عصبانی شد و کودک را تنبیه کرد. اما کودک درحالی که گریه می کرد، به پدرش گفت که من هزاران هزار بوسه داخل آن جعبه ریخته بودمو تو آنها را ندیدی. مرد دوباره شرمنده شد و می گویند تاپایان عمر جعبه را به همراه داشت و هر قت آن را بازمی کرد به طرز معجزه آسایی آرامش پیدا می کرد.

داستان کوتاه آموزنده


روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین سجاده اش عبور کرد. مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی!!! چرا بین من و خدایم فاصله انداختی؟ مجنون به خود آمد و گفت: من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم، تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه مرا دیدی؟

داستان کوتاه آموزنده


مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم! مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هر روز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!

داستان کوتاه آموزنده


این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است. شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد، تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود! چه اتفاقی افتاده؟ مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!! در یک قسمت تاریک بدون حرکت، چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. تو این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد، یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد.!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی !!! اگر مارمولک به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.

داستان کوتاه آموزنده


معلم زیست شناسی سعی داشت به دانش آموزانش نشان دهد که یک کرم چگونه به پروانه تبدیل می شود. او به بچه ها گفت: در چند ساعت آینده شما شاهد این خواهید بود که پروانه چطور برای بیرون آمدن از پیله ی خودش تقلا می‎ کند؛ ولی هیچ کس نباید کمکی به او برساند» و بعد کلاس را ترک کرد. دانش آموزان صبر کردند و در نهایت این اتفاق افتاد. پروانه در کشاکش بیرون آمدن از پیله ی خود بود که یکی از بچه ها دلش به حال او سوخت. او برخلاف گفته ی معلم شان تصمیم گرفت به پروانه کمک کند تا زحمت کمتری برای بیرون آمدن از پیله متقبل شود. دانش آموز پیله را شکافت تا پروانه به راحتی بیرون بیاید و دیگر مجبور به تقلا نباشد. ولی با این کار پروانه پس از مدت کوتاهی مرد. وقتی معلم به کلاس برگشت و از ماجرا مطلع شد، برای بچه ها شرح داد که دوستشان با کمک کردن به پروانه، در واقع باعث مرگ او شده است. این قانون طبیعت است که پروانه برای بیرون آمدن از پیله باید تقلا کند و این کار باعث قوت گرفتن بال های او می شود.

داستان کوتاه آموزنده


فردا آخرین روز دادگاه طلاقشان بود. قاضی دادگاه گفته بود: تا فردا صبح بروید فکراتون رو بکنید، هر کدامتان فکر کردید هنوز هم می تونید همدیگر رو دوست داشته باشید، به اون یکی تلفن کنه، اگر با هم تماس نگرفتین ساعت نه فردا اینجا باشید. حالا زن با دختر 16 ساله اش در خانه بود و مرد شب را در شرکتی که مدیر عاملش بود، گذراند. وقتی فکر کرد باورش شد که به زنش خیلی ظلم کرده، به همین خاطر تلفن را برداشت و شماره منزل را گرفت، یک بار، دو بار. ده بار گرفت. تلفن زنگ می خورد اما کسی گوشی را بر نمی داشت. مرد عصبی شد: لابد شماره منو دیده که گوشی را بر نمی دارد. به درک. زن اما. لحظه ای چشم از تلفن بر نداشت و دعا می کرد که مردش تلفن بزند، اما صدای زنگ تلفن در نیامد، او خبر نداشت که دخترش از دست مزاحمان تلفنی، دو شاخه را از پریز کشیده!

داستان کوتاه آموزنده


هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را پایین می انداخت. عده ای هم از کنارش عبور می کردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دست های کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامریی کشیده بودند. این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد. به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش کرده بود. با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود تمیز و براق نمی شوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق می زد.

داستان کوتاه آموزنده


گویند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با کاروانى در سفر بود و نوشته ها را یک جا بسته با خود برداشت . در راه گرفتار راهن شدند. غزالى رو به آنان کرد و به التماس گفت: این بسته را از من نگیرید دیگر هر چه دارم از آن شما. ان را طمع زیادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چیزى نیافتند. ى پرسید که این ها چیست؟ چون غزالى وى را به آنها آگاهى داد، راهزن گفت: علمى را که ببرد به چه کار آید. این سخن ، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از کسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد که علم را در دفتر جان بنگارد. آرى بهترین دفتر دانش و صندوق علوم براى انسان گوهر جان و گنجینۀ سینۀ او است. باید دانش را در جان جاى داد و بذر معارف و علوم را در مزرعۀ دل به بار آورد که از هر گزند و آسیبى دور، و دارایى واقعى آدمى است. علامه حسن زاده آملی

داستان کوتاه آموزنده


پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وزیر غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو . اول آنکه خدا چه می خورد؟ -غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟ -آفرین غلام دانا. - خدا چه می پوشد؟ -رازها و گناه های بندگانش را - مرحبا ای غلام. وزیر که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. -چه کاری؟ -ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر ای چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.

داستان کوتاه آموزنده


پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید پرسش را درست حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید». پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است. او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد! که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته. وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: کار را بس کنید. آزمون پایان یافته. من نخست وزیرم را انتخاب کردم». آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟» مرد گفت: مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملا ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است». پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد». نکته! این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است! خدا همیشه منتظر شماست. انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است. و سوال این هست: "من که هستم.؟"

داستان کوتاه آموزنده


می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت. آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد، پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود. پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود. صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه ی کوچکی را می نوازد. در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت: نترس دوست من، ادامه بده من این جا هستم. استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد. پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آنرا به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت. نکته! این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید. خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید. بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید. ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست. اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد. تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید. همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید. در این لحظات که همه ی روزگار بر شما سخت می گیرد. آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید: نترس دوست من، ادامه بده ، من این جا هستم

داستان کوتاه آموزنده


پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود پدر». با بدترین پیشداوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم،با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با این دختر پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و این دختر هم بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی. با عشق،پسرت. پاورقی: پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

داستان کوتاه آموزنده


شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای ‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد. وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم. - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی داری. بله دوستان به قول اشو زرتشت: خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.

داستان کوتاه آموزنده


روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم! درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز. و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم. درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو. پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. شما چطور فکر می کنید؟ آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند. آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید؟ منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟ عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد. درختان میوه خود را نمی خورند، ابرها باران را نمی بلعند، رودها آب خود را نمی خورند، چیزی که بردگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت. در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر بدست می آوری، کمتر می بخشی. محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده. کدوم یک از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟ با امید به اینکه آسمون زندگیمون به رنگ یکرنگی عشق باشه .

داستان کوتاه آموزنده


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها